موضوع: سياسي
نویسنده: محمد سرشار
ژوزه ساراماگو يك نويسنده كمونيست است. او در 47 سالگي به عضويت حزب مخفي و استالينيستي «پي سي پي» (PCP) درآمد. او براي حمايت از فلسطينيها سفري به اين منطقه داشته است و ضمنا عضو كميته گذار ايران به دموكراسي نيز هست.
1ـ عضويت در حزب كمونيست
ژوزه ساراماگو يك نويسنده كمونيست است. او در 47 سالگي به عضويت حزب مخفي و استالينيستي «پي سي پي» (PCP) درآمد. خود او در اينباره ميگويد: «من خيلي دير به حزب پيوستم. سال 1969 بود. «پي سي پي» جنبشي مخفي بود. من مزه دسيسه و تنش را چشيده ام ولي هرگز زنداني يا شکنجه نشده ام. البته از اين بابت بايد سپاسگزار دوستاني باشم که در بازجوئي هايشان از افشاي نام من امتناع ورزيده اند.»
فعاليتهاي ساراماگو در اين حزب مخفي آنـقدر گسترش مييابد كه رژيم ديكتاتوري پرتغال، به صورت مخفيانه، تصميم ميگيرد او را دستگير كند. اما از قضاي روزگار، به دليل وقوع انقلاب 15 آوريل 1974، اين اتفاق هرگز نميافتد: «بعد از انقلاب 1974 نام من در آرشيو سازمان امنيت پيدا شد. طبق مندرجات مي بايست من در 19 آوريل ـ يعني چهار روز پس از انقلاب ـ دستگير مي شدم. اغلب دوستانم شوخي مي کنند و مي گويند که انقلاب به اين خاطر روي داد که از دستگيري ساراماگو پيشگيري شود!»
اما پس از وقوع انقلاب، اتفاقات سياسياي روي ميدهد كه به كنارهگيري ساراماگو از حزب كمونيست ميانجامد. مهمترين اين وقايع، حوادث ماه نوامبر سال 1975 است كه باعث ميشود تصويري منفي از حزب پي سي پي در اذهان مردم شكل بگيرد و حتي افكار عمومي، اين حزب را خطري براي مردمسالاري بدانند.
اين جدايي از حزب و نبود آينده شغلي باعث ميشود كه ساراماگوي 52 ساله، به ادبيات روي آورد و تمام وقت خود را، وقف اين عرصه كند.
2ـ نگاه به اديان
ساراماگو به روايت كاتوليكها از حضرت عيسي (ع) و آيين مسيحيت اعتقادي ندارد. او در رمان «انجيل به روايت مسيح» اين بياعتقادي را نمايانده است. همين رمان بوده است كه خشم كاتوليكها را برميانگيزد و فرياد اعتراض آنان را بلند ميكند.
او درباره مسيحيت ميگويد: «مسيحيت سعي کرد به ما عشق ورزيدن به ديگران را بياموزد. اما مسيحيت مرده به دنيا آمده بود! آدم نمي تواند طبق دستور و تحت فرماندهي عشق بورزد. احترام گذاشتن به ديگري همان مقولهاي است که ما فراموش کرده ايم. مسيحيت ارزش دردسر نداشت. ما اگر به قرباني کردن براي خدايان قديمي ادامه مي دهيم ، بدان سبب است که هميشه همين گونه بوده ايم.»
از اولين جملههاي ساراماگو پس از كسب جايزه نوبل ادبيات اين بود: «من به عقايد آدمها احترام ميگذارم اما سازمانهاي ديني را قبول ندارم.»
پس از اينكه ساراماگو برنده جايزه نوبل ادبيات شد، روزنامه واتيكان به اين انتخاب اعتراض كرد. ساراماگو در پاسخ به اين انتقاد گفت: «واتيكان بهتر است به كار خودش برسد. روزنامه آنها نوشته من كمونسيت هستم و كتابهاي ضد مذهبي مينويسم. من فقط مي گويم كه براي انسانيت مينويسم.» (13 آذر 1377)
3ـ نگاه سياسي
ساراماگو خود مدعي است كه زندگي سياسي را دوست ندارد و براي ايدئولوژي كمونيستي نمي نويسد. او همين مدعا را در اولين جملههاي خود پس از كسب جايزه نوبل ادبيات بيان كرده است: «بردن اين جايزه مرا در معرض ديد بيشتري قرار ميدهد و صدايم را به گوشهاي بيشتري ميرساند. من براي ايدئولوژي نمينويسم. زندگي سياسي را دوست ندارم. نويسندهاي هستم كه گهگاه به سياست دستي مي زند.»
اما بنمايههاي فكري كمونيستي هيچگاه گريبان ساراماگو را رها نكرده است. نشانههاي اين طرز فكر، در شيوه انتقاد وي از جهان غرب و زندگي غربي قابل بررسي است. به نظر ميرسد ساراماگو با بردن انديشههاي كمونيستي به لايههاي پنهان آثارش، ضمن آنكه كوشيده واكنش منفي مخاطبان را كاهش دهد، تاثير بيشتري نيز بر خوانندگانش بگذارد.
اين ادعاي نگارنده به نوعي توسط خود ساراماگو تاييد شده است: « انگلس بد نگفت که پيام هرچه کمتر صريح و گويا باشد، کاراتر و موثرتر است. باور کردن امري ، بدون شک کردن به آن امر، کاري غير انساني است. مثل اين مي ماند که به بهشت و جهنم باور داشته باشي. و من اعتراف مي کنم که حزب نمي تواند پاسخگوي تمامي مسائل باشد.»
ساراماگو در مصاحبه ديگري به سوال «بعضي منتقدان شما را به عنوان اولين و پيشروترين معلم اخلاق و فيلسوف سياسي، تعريف كرده اند. عناصر بنيادي اخلاق سياسي و اجتماعي كه شما به عنوان يك نويسنده، يك روشنفكر و يك موجود بشري به آن تعهد داريد، چيست؟» اينگونه پاسخ ميدهد: «جمله اي از «كارل ماركس» و «فردريك انگلس» چنين مي گويد: اگر بشر زاييده شرايط خويش است، پس ضروري است كه اين شرايط را از روي انسانيت شكل دهيم. اين جمله دربرگيرنده تمام عقل و درايتي است كه من نياز داشتم تا همان چيزي بشوم كه اكنون به نظر مي رسد: يك معلم اخلاق سياسي.»
«داريوفو» نويسنده همفكر ساراماگو در سال 1997 برنده جايزه نوبل ادبيات شد. داريوفو وقتي در سال 1999 از برنده شدن «گونترگراس» باخبر شد گفت: «اول من، بعد ساراماگو و اكنون گراس. روشنفكران چپ در استكهلم خوب پيش مىروند!»
4ـ سفر به فلسطين
در ماه مارس سال ؟200، رژيم اسرائيل شهر «رامالله» را محاصره خود درآورده بود و حتي ياسر عرفات، رهبر فقيد تشكيلات خودگردان فلسطين را، در دفتر كارد خود حبس كرده بود. در اين شرايط سخت، هيئتي از «مجلس بين المللي نويسندگان» براي ابراز همدردي با فلسطينيان و جلب توجه جهانيان به اين مساله، به رامالله رفتند و با «محمود درويش» ملاقات كردند. اين ملاقات در 25 مارس اتفاق افتاد.
اعضاي اين هيئت عبارت بودند از: ژوزه ساراماگو (پرتغال)، راسل بانکس (آمريکا)، بريتن بريتن باخ (آفريقاي جنوبي)، وينچنزو کنسولو (ايتاليا)، بي دائو (چين)، خوان گوي تيسولو (اسپانيا)، کريستيان سالمو (فرانسه) و ووله سوئينکا (نيجريه).
ديدار اين هيئت از فلسطين دستمايه ساخت يك فيلم مستند با عنوان «نويسندگان سرزمينها: مسافرتي به فلسطين» نيز شد كه با بياني شاعرانه، وضعيت سخت زندگي فلسطينيان را روايت ميكند.
پس از اين سفر، ساراماگو با همكاري نوآم چامسكي (زبان شناس آمريكايي) و جيمز پتراس (جامعه شناس) كتابي را با نام «فلسطين زنده است» منتشر كردند.
در اين كتاب متن مصاحبهاي طولاني با ساراماگو به چاپ رسيده كه در زمان سفر وي به رام الله انجام شده است. او در اين مصاحبه مي گويد: «اين عظيمترين و مستمرترين بي عدالتي اسرائيلي هاست. آنها بر اين باورند كه هر جنايتي هم كه امروز مرتكب شوند، غير قابل مقايسه با ستمي است كه بر آنها رفته. آنها با وجدان موروثي و خوني قوم برگزيده خويش، تصور مي كنند ظلمي كه بر ايشان رفته، مجوزي است كه تا قرنها بي هيچ عقوبتي بر ديگران ستم كنند.»
5ـ نگاه به ايران
در هفته آخر ارديبهشت 1382 خبرگزاري فرانسه خبر داد شماري از روشنفكران مشهور فرانسوي، آمريكايي، پرتغالي، يوناني، سوئيسي با انتشار بيانيه اي تاسيس كميته بين المللي با عنوان «گذار ايران به دموكراسي» را اعلام كرده اند.
در اين كميته افرادي مانند ژوزه ساراماگو، گوستاو گاوراس (فيلمساز)، نوام چامسكي و آلبر ژاكار (بيولوژيست) عضويت دارند.
6ـ حمله به عراق
ژوزه ساراماگو در گفتگويي نسبتا مفصل، درباره حمله آمريكا به عراق، ابراز نظر كرده است. ساراماگو درباره اين جنگ افروزي ميگويد: «اين جنگ به واسطه امپراتوري ايالات متحده طرح ريزي شده است. در قرن نوزدهم امپراتوري هاي جهان به نقطه اوج خود رسيدند، در قرن بيستم سقوط كردند، اما حالا در آستانه سده بيست و يكم دوباره برمي خيزند. اما تفاوت در اينجاست كه امروزه تنها يك امپراتوري منفرد حكمفرماست. قبلاً پرتغالي ها، اسپانيايي ها، فرانسوي ها و انگليسي ها وجود داشتند. حالا اما فقط يك سيستم امپراتوري داريم.»
ساراماگو فروش اسلحه و دستيابي به نفت عراق را از انگيزه هاي حمله آمريكا مي داند. او مي گويد: «البته، اينها بخشي از انگيزه هاي موجود در اين جنگ هستند. اما دلايل بي شمار ديگري نيز وجود دارد، براي روشن ساختن اين مسأله بايد گفت (البته اگر در اين جهان بتوان چيزي را به قدر كافي روشن ساخت)، هيچ كشور ديگري در ايالات متحده، نيروي نظامي ندارد اما اين امپراتوري در سراسر جهان، نيروي نظامي دارد. اين حقيقت ـ كه البته به نظر نمي رسد سبب ناراحتي مردم را فراهم آورد ـ فقط و فقط يك معني دارد: من تقريباً در سراسر جهان نيروي نظامي دارم. به عبارت ديگر من سلطه طلب هستم. اين سلطه طلبي در مورد دانشگاه ها و بيمارستان ها به چشم نمي خورد، بلكه فقط در مورد سربازها و اسلحه ها وجود دارد. اين موضوع پايان مشخصي دارد: سلطه بر تمام جهان. بهتر است ما در مورد آنچه پشت همه اينهاست، صحبت كنيم نه فقط آنچه در سطح مي گذرد.
خلاصه رمان کوری
داستان از ترافیک یک چهارراه آغاز میشود. رانندهی اتومبیلی به ناگاه دچار کوری میگردد. به فاصلهی اندکی، افراد دیگری که همگی از بیماران یک چشمپزشک میباشند، دچار کوری میشوند. پزشک با معاینهی چشم آنها درمییابد که چشم این افراد کاملاً سالم است، اما آنها هیچ چیز نمیبینند. جالب آن است که بر خلاف بیماری کوری که همه چیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید میشوند.
پزشک میفهمد که این نوع کوری است که به چشم ارتباطی پیدا نمیکند. از طرف دولت، تمامی افراد نابینا جمعآوری و در یک آسایشگاه اسکان داده میشوند. پزشک نیز خود دچار این بیماری میشود. پلیس برای جلوگیری از شیوع بیماری، پزشک را نیز روانهی آسایشگاه میکند. همسر پزشک نیز به دروغ اذعان به کوری مینماید تا بتواند در کنار شوهرش باشد. آنها به آسایشگاه ذکر شده برده میشوند. در آن آسایشگاه تمامی افراد نابینایند. نیروهای امنیتی برای افراد غذا تهیه میکنند، اما برای عدم سرایت کوری به آنها، تنها غذاها را تا درب آسایشگاه حمل میکنند. نابینایان برای تقسیم غذا با هم درگیر میشوند. کم کم خوی حیوانی افراد در این وضعیت فلاکتبار بروز میکند. کثافت، فحشا و ... آسایشگاه را فرا میگیرد. عدهای از کورها، تحویل غذا را به دست میگیرند و غذا را به افراد دیگری میفروشند. کورها برای زنده ماندن از تمامی چیزهای باارزش خود میگذرند تا به جایی میرسد که افراد زورگیر از کورها زنهایشان را طلب میکنند. در نهایت کورها راضی میشوند تا زنان خود را برای به دست آوردن خوراک به آنها بفروشند.
همسر پزشک که نابینا نشده، شاهد تمامی این مسائل است. زن دکتر عاشقانه سعی در بهبود وضعیت هر یک از افراد مینماید، اما به هیچ عنوان اجازه نمیدهد کسی از نابینا نبودن او اطلاعی به دست آورد، حتی خود پزشک.
همسر پزشک همراه با دیگر زنان برای تهیهی غذا به اتاق زورگیران میرود. یکی از زنها در حین تجاوز، جان خود را از دست میدهد. همسر پزشک شاهد این واقعه است. او به اتاق میرود و با قیچی کوچکش برمیگردد و گلوی رئیس زورگیران را میدرد. آسایشگاه به هم میریزد، آتش میگیرد و نابینایان به بیرون میریزند. متوجه میشوند که تمامی شهر و کشور نابینا شدهاند. همه جا خالی است، خانهها، شهر و ... مردهها و کثافت شهر را فرا گرفته. باران شدیدی میبارد. گروههای نابینایان برای غارت غذا در شهر پرسه میزنند. همسر پزشک نیز همراه گروهی شده که شامل: مرد اول در ترافیک، دختر کوری با عینک آفتابی، پیرمردی یکچشم، خود پزشک، یک پسربچه و یک سگ در شهر شروع به پرسه زدن میکنند. در جستجوی غذا تمامی شهر را میگردند. زن دکتر برای افراد غذا پیدا میکند تا زنده بمانند.
عدهای از نابینایان در کلیسا جمع شدهاند تا به ترس خود غلبه کنند. زن دکتر به آنها ملحق میشود. در آنجا متوجه چیز عجیبی میشود. چشم تمامی مجسمههای ملائک و معصومین داخل کلیسا با دستمال سفید بسته شده است. زن دکتر متوجه میشود مشکل نابینایی جامعه انسانی از کلیسا نشئت گرفته است. او دستمال چشم معصومین را باز میکند و از کلیسا همراه با گروه خود راهی منزل خودشان میشود. مردم به مرور بینا میشوند و حمام میکنند و پاک میشوند. در پایان زن دکتر که خود منجی جامعه است،از دکتر میپرسد چرا کور شدیم؟ دکتر جواب میدهد نمیدانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب میدهد میخواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر میکنم ما کور نشدیم، ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند